loading...
مـــــدیر کــــوچولو
محمدعشریه بازدید : 42 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

 

 

حكايت : «كدام را سوار مي‌كنيد؟»

 

 

يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود:



شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس مي‌گذريد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند.

 

يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد.

 


شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه نفر را سوار كنيد. كدام را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را شرح دهيد.



____________________________



پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد.

 

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

؟!

____________________________

قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد.



پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.



شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً جان شما را نجات داده است و اين فرصتي است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد

 

بعداً جبران كنيد.

شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.



از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود:



سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس مي‌مانيم.

 

 

جالب بود ِمگـــه نه؟؟!بای بای

 

 

محمدعشریه بازدید : 39 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

 

"سلف سرویس"

 

 

داستاني است در مورد اولين ديدار امت فاکس نويسنده و فيلسوف معاصر از آمريکا هنگامي که براي نخستين بار به

 

 

رستوران سلف سرويس رفت.

 


وي که تا آن زمان به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرائي شود.

 

 

اما هر چه لحظات بيشتري سپري مي شد، ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،

 

 

شدت مي گرفت.



از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهاي پر از غذا نشسته و مشغول

 

 

خوردن بودند.

 

وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود نزديک شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است که اينجا

 

 

نشسته ام بدون انکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد در حالي که مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد

 

 

شديد با بشقابي پر از غذا در مقابل من اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟! مردم اين کشور چگونه پذيرائي مي شوند؟



مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است؛ سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده

 

 

شده بود اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد انتخاب کنيد، پول آنرا بپردازيد بعد

 


اينجا بنشينيد و آنرا ميل کنيد!



امت فاکس که قدري احساس حماقت مي کرد دستورات مرد را در پي گرفت، اما وقتي غذا را روي ميز خود گذاشت

 

 

ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است.



همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديهاو غمها در برابر ما قرار دارند در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود

 

 

 

چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم

 

 

بيشتري دارد که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس

 

 

آنچه مي خواهيم برگزينيم!

 

 

امیدوارم خوشتون اومده باشهبامن حرف نزن

 

 

محمدعشریه بازدید : 35 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"یه داستان جالب مدیریتی"

 

 

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام


روز اور ا زير نظر گرفت؛



متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند

 

، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و

 

شكايت كند .



اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . در واقع همسرش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره

 

همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .



همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که:

 

"ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم"

 

موفق باشیدبامن حرف نزن

 

محمدعشریه بازدید : 38 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

"هــــدف"

 

    هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم :

 

    شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟

 

    روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار

 

مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند!!!

 

 

    من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!

 

 

 


    روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد ؟ ! !

 

 

پندهای این داستان :

 


    1.راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست ! ! !



    2.در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه


استفاده از ابزار پيشنهادي ! ! !


    3.همه راه حل ها هميشه در تيررس نگاه نيست . . .

 

 

محمدعشریه بازدید : 32 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

"پل"

   

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

 

 

 



    یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی

 

 

 

است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که

 

 

 

کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

 

 


    به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را

 

 

استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل

 

 

دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و

 

 

 

برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

 

 

 

بقیه داستان را در ادامه مطلب مشاهده فرماییدقلب

 

محمدعشریه بازدید : 122 جمعه 23 فروردین 1392 نظرات (0)

 

"درک متقابل"

 

جان، دوست صميمي جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:

 

 


يک لحظه منتظر باش مي روم يک روزنامه بخرم.

 

 



پنج دقيقه بعد، جان با دست خالي برگشت.

 

 


در حالي که غرغر مي کرد، با ناراحتي خودش را روي صندلي انداخت.

 

 


جک از او پرسيد: چي شده؟

 

 

جان جواب داد: به روزنامه فروشي رو به رو رفتم. يک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقيه پول بودم،اما او به جاي اين که

 

 

پولم را

 

 

برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.

 

 


به من گفت الان سرم خيلي شلوغ است و نمي توانم براي کسي پول خرد کنم.

 

 


بقیه داستان را در ادامه مطلب مشاهده فرماییدقلب

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 19
  • بازدید کلی : 1,294